خاطرات تبلیغی

86 محتوا

مستاجر مادرم زن و مردی مسلمان بودند که با زن مستاجر دوست شدم و نماز خواندنشان توجهم را جلب کرد تا اینکه روزی مرد همسایه ظرفی غذا آورد و مارا به خوردن دعوت کرد. وقتی غذا را خوردم دیدم چه طعم عجیب و لذت بخشی دارد. گفتم این از کجا آمده؟

وقتی داخل قهوه‌خانه شدیم،دیدم که بساط قمار،باز است.گفتم چکار کنم؟ بیرون رفتم،دیدم باران شدیدی می‌بارد و نمی‌شود بیرون ایستاد.ناچار داخل قهوه‌خانه شدم و در جائی نشستم و با یک نفر باب صحبت را باز کردم و بلند سخن می‌گفتم.

عزیزم کجا می روی؟ گفت: میروم پایین وضو بگیرم. گفتند: پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند می توانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. گفت: بگذارید حاج آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم.

جوان مسیحی تازه مسلمانی بود که پای منبر من آمده بود و آن شب که راجع به توحید صحبت کردم، شنیده بود و در فاکس گفته بود این مساله را نمی دانستم که توحیدی را که اسلام می گوید، این قدر زیبا باشد.

در یکی از سفرهایی که به نجف و کربلا داشتیم؛ لب مرز ما را بی دللیل دستگیر کردند و پس ازمدتی ما را برای بازجویی به اتاقی بردند و از ما سوالاتی پرسیدند.

کسی در تبلیغ خیلی سوال می کرد،و قانع هم نمی شد،و قبول نمی کرد،پاسخ محکمی دادم دیگر ادامه نداد.

یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه! دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عده‌ای مشغول نوشیدن و یک عده‌ای مست هستند و یک عد‌ّه تازه نشسته‌اند. من که وارد شدم صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمده‌اید!

برای منبر رفتن و صحبت کردن در جمع خجالت می کشیدم. اولین مشوّق من برای منبر رفتن، همسر یکی از علماء بود. ایشان که زن متدیّنه ای بودند، مقداری پول هم به من دادند و مرا که نوجوان بودم تشویق کردند تا منبر بروم.

زمانی که وارد مسجد شدم، فقط یک نگهبان مسیحی و سگ او در آن حضور داشتند و مسجد هیچ نمازگزاری نداشت. من در زیرمین مسجد ساکن شدم و کم‌کم شروع کردم خانواده‌های مسلمان را شناسایی کرده و و با آن‌ها آشنا شدم.

من عرض کردم، استاد خداوند جور کرد، بالاخره باید بگویید چطوری، عرض کردم حضرت استاد بنده طلاهای همسرم را فروختم و این دانش آموزان را برای اردو آوردم، استاد با شنیدن این سخن، مبلغی به بنده دادند.